سودا زده دوم
by امید
گفتم : من هیچ وقت عاشق نشدم ، در جواب گفت : ولی من آره ، بیست و دو سال برای شما گریه کردم …
دنبال یک راه فرار می گشتم ، گفتم : شاید میتونستیم زوج خوشبختی باشیم …
گفت : کار بدی می کنید که الان به من میگید چون دیگه به هیچ دردی نمی خوره …
موقع خروج از خانه خیلی طبیعی به من گفت : شاید باور نکنید ولی شکر خدا هنوز باکره هستم …
پ ن : ندارد عزیزم … ندارد …
پ ن : …
دروغ گفت
tan mohem nist…
دیگر استانه شبهایم پنجره ای رو به بودن نمی یابد…خسته ام از بودنی که بیست و سه سال را در بیست وسه لحظه درد الود درنوردید وحال که به درگاه هستن رسیده است بودن را نمیداند.لبخند های بیگاهم شاید تمسخریست بر زندگی تا بداند حال که به تشویش رسیده ام ,رویا هم بر بالهای شکسته ام طعنه نمیزند
وفاداریش به عشقش بیشتر از همه برام مهم بود و البته قابله احترام …
یا من خوش باورم یا پوریا خیلی بد بینه !!!