۸ مرداد
by امید
امروز از صبح دنبال کارهای دخترخاله گرامی بودیم ، بعدش هم رفتیم برای گوشی خواهر جان دنبال قاب صورتی …
بعدش هم با حافظ قرار گذاشتیم و کلی راه رفتیم و کلی حرف زدیم و کلی هم خندیدیم …
و البته کلی هم الکی مسیرمان دور شد …
پ ن : حافظ جان شما که بلد نیستی … ای تو روحت …
پ ن : حالا خوبه بیام اینجا بنویسمشون ؟ :دی