تفکرات یک امید
by امید
اینکه آدم چند شب را تا صبح ، تنها ، آنهم در شهری غریب بماند و بی خیال چرت زدن های سر کلاس فردا ، با خودش فکر کند ، هم شیرین است و هم نه …
برایمان جالب است که همه تان به این نتیجه رسیده اید که امید ، همه را معلق نگاه می دارد ، که نه جواب می دهد و نه بی جواب می گذارد ، که حرف را نمی زند … اما دیگر خسته شده ایم و خسته شده اید ، خودتان هم میدانید که وقتی “شما” بدل به “تو” شود ، دیگر توفیقی نمی کند که چه اتفاقی می افتد ، که وقتی آب رفته به جوی بازگردد هم ماهی بیچاره را سودی نیست …
اینکه خودمان را گول بزنیم که شما هنوز هم امید نامی را می شناسید و شاید کمی بیشتر از یک غریبه دوستش داشته باشید هم دیگر از سن و سال ما گذشته ، به همه تان هستم ها ، “ن” ، “م” ، “ش” ، “ا” ، همه تان که حرف مشترکی داشتید …
پس چرا بیش از این خودمان را رنج دهیم ؟ که به چه برسیم ؟ به من ؟ به تو ؟ بی خیال ، دیگرنه من و نه خودم ، حس و حال جوانی کردن را نداریم ، از بچگی توی سرمان می زدند که بیشتر از سنمان می فهمیم و بزرگتریم از تاریخ تولد شناسنامه هایمان ، این هم یکی از عواقبش است ، که زود بچگی کردیم و زود هم جوانی کردیم و حالا هم ، زود ، دست از جوانی کردنمان برداشته ایم …
دیر زمانیست که گذشته زمان بازی کردن هایمان ، زمان بازی درست کردن هایمان ، حتی زمان مورد بازی قرار گرفتنمان ، زمان ادعا کردن هایمان و ادای بزرگ ها را در آوردینهایمان ، که وقتی آدم کمتر می خندد و بیشتر می خنداند ، کمتر می داند و بیشتر می بیند ، بیشتر هم حس می کند که بزرگ شده … این را گفتیم که بگوییم که ما هر روز ، چهل و هشت ساعت پیر می شویم ، عمرتان را تلف نکنید ، که نکرده اید ، که نخواهید کرد …
همین کمی هم که از فلسفه می دانیم ، یادمان داده که عشق درون گرایانه و عشق برون گرایانه ، هردو ، (معشوق را برای خودش می خواهد) ، حالا این که برای هر کدام ، این جمله را چجوری باید خواند ، سوالیست که جوابش هم برود پیش جوابهایی که بهتان نداده ام …
پ ن : طلبمان هم بماند برای موقعی که توانایی وصولش را داشتید …
پ ن : فکرمان درد می کند …
پ ن : تو درون را بنگر و حال را …
پ ن : وقتی حرف از قمار می زنیم ، رسم مردانه باختنمان باید …