مرجوعی

by امید

دلمان داشت تنگ می شد برای این جوری نوشتنهایمان ، که بیاییم و بنویسیم و به راه برگشتش هم فکر نکنیم ، که اصلا راهی برای برگشت باقی نخواهیم گذاشت . شاید هم این مایه خوشحالی تان باشد ، باشد که از این راه رستگار شوید و ادامه این چرندیات …

البته که بهتر است کمی هم شبیه آدمهای اجتماعی رفتار کنیم ، ولی خودتان هم میدانید که هیچ کاری از طرف ما با حکمت انجام نشده ، راستش یاد آن احمقی افتادم که شده بود بازیچه ما ، که سعی می کرد نشان دهد آدم فهمیده ایست ، که تنها یک جمله اش منطقی بود ، که من آدمی هستم که آنقدر فکر می کنم ، که خیالاتم را باور می کنم …

حالا ریسک های احمقانه ، یا حماقت های آگاهانه ؟ این بار را خودم انتخاب می کنم ، عدالت را بین من و خودم رعایت می کنم ، باید به هردویمان عادت کنم ، شاید اینجوری کمتر درد بگیرد …

شاید هم وقتش شده کمی الکل به خونمان اضافه کنیم ، که آن نمازهای نخوانده مان هم دیگر قبول نباشد . بعدش هم کمی زندگی کنیم ، کم کم دارم سختی های زندگی سگی را با جوارح بدنم درک می کنم ، کمی درد دارد ولی با چرب کردن دردش کم می شود ، آخرش هم که تو از لیس زدنهایم بدت می آید …

شاید هم باید دیگر بی خیال این همه روشن فکری شد و دست از خواندن کتابهای نیچه برداشت ، آخر میدانید که من از آنهایی که ادای آدمهای روشن فکر را در می آورند متنفرم ، و البته از آن دختر هایی که خودشان را لوس می کنند و شل و ول حرف می زنند ، که ما را به سمت توالت هدایت می کنند …

حالا اینکه یکی میگوید این کار بار فلسفی دارد ، به هیچ جایمان نیست ، گیریم من و شما چیز مشترکی هم برای هم صحبت شدن داشته باشیم ، جایش مگر مهم است ؟ یا اصلا این که آن عوضی آمد و چاپید و رفت ، نه من ناراحتم و نه او ، گور پدرش ، اصولا هرکسی وقتی چیزی می خواهد یاد اسم امید می افتد ، ببینم اصلا تو مرا می شناسی ؟ …

این خدای شما باید کلی هم حال کند که من دلم خودکشی می خواهد ، دیگر خودش لازم نیست گناه کند و مرا بکشد ، یا اینکه چون فکر می کنم یک بچه است ، بخواهد مرا به مثلا جهنمش بفرستد ، که می خواهی بگویی گرم تر از آغوش توست که نصیب من نمی شود ؟

بهتر است ببوسید مرا ، قبل از اینکه خدا و شیطان از مسخره بازی هایشان دست بکشند …

پ ن : پ ن

پ ن : توقع دارید الان برم راه پیمایی ؟