جادوگر
by امید
دلم می خواهد همه شما را توی کلاه سیاه بزرگم مچاله کنم و کمی با دستهایم بازی کنم …
بعد یک دفعه یک خرگوش زشت بد بو را از کلاه خارج کنم و بگویم این شمایید …
شاید هم دلم می خواهد خودم را کلاغ هفت شکلی فرض کنم که زیر نگاه سنگین مداد … پاک می شود …
راستش را بخواهی روزی که تو مرا فتح کردی همه جا مه بود … سرد بود … و وقتی تو پرچمت را روی من گذاشتی … دیگر سر از پا نمی شناختی … از آن بالا پریدی … که مرا فتح کردی ؟
یادم می اید روزی که قاطی شدم تو می خواستی مرا مثل ماده ای که می شود از روی میز جمع کردش و ریخت بیرون از هم جدا کنی … ولی من از آنهایش نبودم … من مثل قایق سوراخت نبودم که با سطل آبش را خالی کنی … من خیلی قبلتر از قاطی شدنم غرق شده بودم …
حالا جای مونا خالی که بیاید و بگوید من امید را از آن منجلابش نجات دادم …
از خنده دلم درد می گیرد و قاطی تر می شوم …
یکی زیر گوشم زمزمه می کند که “شیشه پنجره را باران شست ، از دل من هم ، یکی نقش تو را خواهد … ”
و من به این فکر می کنم که چه روز مسخره ای است امروز …
پ ن : این روز ها عاشق شدن فقط کمی پر رویی می خواهد … نه دل و جرات …
پ ن : نقطه چهارم انتهای سه نقطه هایم است … .
راستش پریدنم برای فتح تو نبود
پریدم چون همون طور که در جریانی هوا سرد بود
منم داشتم می نرمشیدم از برای گرم تر شدن
آقا دستت درد نکنه، خیلی حال میدی!
واقعا؟!
…
پی نوشت رو نفهمیدم شاید عشق این روزها رو نفهمیدم که اینو هم…